آرزو
امشب آسمان دلم گرفته و دلم دلگیر است،دلتنگم با یک خروار خاطره و یک پلاک کنار سفره هفت سین
نشسته ام،می گویم: ببار باران تا بی پروا چترم را ببندم و
لنگر بگیرم،آن روز که رفتی برای هزار بهانه فریاد شدم،برای هیچ سکوت،به هیچ خندیدم و امشب برای هزار بهانه می گریم،چرا خواب سراغ روح تیره ام را نمی گیرد تا لحظه ای از این
مرغ شب بودن رها شوم،از چکمه های گلی ات چشم بردارم و به جسد سوخته
ات نیندیشم،یادت هست آن شب،شب سال نو کنار سفره هفت سین دعا کردم-نه آرزو کردم-که من و
تو کنار دریا هم صدای موج ها ترانه بخوانیم و تو اما آرزو کردی به خط مقدم بروی!من
گفتم: خط مقدم یعنی پایان آرزوهای من،تو گفتی: خط مقدم یعنی حق تقدم با آرزوهای توست، من آن شب کنار سفره به خواب رفتم ، تو راهی اجابت شدی و در رقص خمپاره ای که پایان خمیازه من
بود بهار شدی و من هنوز در خواب زمستانه ام مانده ام.
+ نوشته شده در شنبه هشتم مهر ۱۳۹۱ ساعت توسط حکیمه موسی زاده
|
هر آنچه بر صفحه اين وبلاگ مى چکد،از سقف اندشه ام فرود مى آيد،آنچه مى خوانم و دوست مى دارم،آنچه مى نويسم و...