امشب آسمان دلم گرفته و دلم دلگیر است،دلتنگم با یک خروار خاطره و یک پلاک کنار سفره هفت سین نشسته ام،می گویم: ببار باران تا بی پروا چترم را ببندم و لنگر بگیرم،آن روز که رفتی برای هزار بهانه فریاد شدم،برای هیچ سکوت،به هیچ خندیدم و امشب برای هزار بهانه می گریم،چرا خواب سراغ روح تیره ام را نمی گیرد تا لحظه ای از این مرغ شب بودن رها شوم،از چکمه های گلی ات چشم بردارم و به جسد سوخته ات نیندیشم،یادت هست آن شب،شب سال نو کنار سفره هفت سین دعا کردم-نه آرزو کردم-که من و تو کنار دریا هم صدای موج ها ترانه بخوانیم و تو اما آرزو کردی به خط مقدم بروی!من گفتم: خط مقدم یعنی پایان آرزوهای من،تو گفتی: خط مقدم یعنی حق تقدم با آرزوهای توست، من آن شب کنار سفره به خواب رفتم ، تو راهی اجابت شدی و در رقص خمپاره ای که پایان خمیازه من بود بهار شدی و من هنوز در خواب زمستانه ام مانده ام.